در هفته کتاب خوانی
این روزها که بهانه ای شده برای تکرار نام من، خواستم بگویم که می دانم که خیلی در قلبت نیستم، هرچند که مرا زیاد می بینی یا حتی مجبوری گاهی از مسیر درونم بگذری تا به خواسته هایت برسی و گاهی برایم جشن می گیری.
خواستم کمی با تو درد و دل کنم. می دانی من کیستم؟ من تجربه ای از زیستنم.
تا به حال چند بار زندگی کرده ای؟ به جای یک پیرمرد تنها در دریا یا به جای یک جنگجوی غمگین اما سرسخت در جنگ های هزاران سال پیش بوده ای؟ هر جایی که زندگی می کنی، تا به حال تجربه زندگی در منطقه جغرافیایی دیگری را داشته ای؟ باور کن که من همانم.
تجربه چندین و چند بار زیستن و شاید زندگی جاودانه. من خلاصه زندگی یک انسانم که علمش، تجربه اش، احساسش از سر انگشتانش به روی کاغذ چکیده ومن متولد شده ام.
فقط کافیست که کمی از شلوغی های پر هیاهوی این دنیا، دور از فضای در هم و فریبنده مجازی فاصله بگیری و با من تنها شوی.
آن وقت من چشم می دوزم به چشمهایت، دستت را آرام آرام می گیرم و چنان تو را در خودم به سفر می برم که وقتی برخاستی احساس کنی که سبک شده ای در حالیکه صندوقچه ذهنت سنگین تر شده. شاید نمی دانی چه می گویم چون ما خیلی از هم دوریم با وجود اینکه من همین جا کنارتم. لطفا با من همسفر شو تا جهانی بهتر، آرام تر و دوست داشتنی تر بسازیم.
با احترام
کتاب خاک گرفته گوشه ی کتابخانه شما
به بهانه هفته کتاب که شاید مرا بیشتر بخوانی
هر روز، چندین ساعت